Montag, 30. August 2010

دنیا پشت بامی بود

بی پنجره، بی حصار

رو به دریا

رو به موج

و هراسانی من

که چون سنجاب

به بالا می جست

و نگاهش

که میخ می شد

به سوی بی انتهایی آب

به زور پا بلندی اش

...

و دیگر نمی شنید

فریاد دوره گرد را

که ماهی مرده در کوچه ها می فروخت

Sonntag, 29. August 2010

پشت هر خط خوردگی مشقی پیداست

و دستی که جای قلم را درد می کشد.

مثل خانه ای قدیمی

که جایش برجی سیمانی سبز شده

یا میدانی خالی در دل شهر

که سر ماشین ها را گیج می آورد

و تو از راه می رسی

می جویی پرسان پرسان

می گذری از هزار ویک ریش و تسبیح

پنهانی در پارچه ای سیاه

بیقرار برای تنها یک بار در زدن

و میدان خالی شهر

با دهانی پر از غبار

به تو ریشخند می زند.